فیلسوف مرده !

در زندگی زخمهائیست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد.... (بوف کور)

فیلسوف مرده !

در زندگی زخمهائیست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد.... (بوف کور)

                                                      
بر لوح نشان بودنیها بـــــــــوده است

پیوسته قلم ز نیک و بـد فرسوده است

در روز ازل هرآنچه بایست بـــــــداد

غم خوردن و کوشیدن مـــا بیهودست

                                          « خیام»

 

  سلام به آقایون ملت

 

  آقا همه چی روبه راه شد. رله ... جماعتی از دست خل وچل بازیهای ما دوتا راحتیده شدن(همون راحت شدن). قضیه عشق و عاشقـــیمون هم رفتـش سر میخ. آ آ آ  اشباه نکنی یه وقتی, نامردی تو مرام ما نیستا. چه جوریاش بمونه دیگه... فعلا همین  علاف که نیستم. داستان شب هم که واسه تون نمی نویسم کارو زندگی دارم.

 

  سر قضیه 16 آذر خاتمی هم کلی خندیدیم. آقا اَی حال کردم... اَی حال کردم...

 

                   


این یکد و سه روز نوبت عمر گذشت     
چون آب بجویبار و چون باد بدشت  
هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت            
روزی که نیامده‌ست و روزی که گذشت
                                             خیّام


سلام

  خسته شدم. دیگه واقعاً بریدم. حوصله هیچ کاری رو ندارم. مثه مرغی که تخ کرده دنبال یه جا می گردم ساکت و آروم بشینم دور و برم رو نگاه کنم. خیلی وقته دیگه تلوزیون هم تماشا نمی کنم. همش کز می کنم گوشه اتاقم یه سیگار روشن می کنم ذل می زنم به دیوار روبرو. عین مرغ وقتی کسی دنبالش کرده باشه.
 
  درسام روی هم جمع شدن. هنوز موضوع تحقیقام رو هم مشخص نکردم. امروز صب تا حالا خودمو جر دادم ۱۰ صفحه هیدرولیک خوندم ماشالاّ به جونم حالا که برگشتم نگاه می کنم می بینم قد بز حالیم نیست. مثلاً فردا هم یارو کوئیز می گیره. مردشور ببردش.جدولهای آزمایشگاه هم که قدرت خدا هیچکدوم کامل نیست. بتن رو هم که دیگه بی خیال. ترم پیش که امتحان ندادم این ترم هم که افتادم واسه ترم بعد آدم میشم که درس بخونم. وسط این هیری ویری این استاد تحلیل۲ هم گیر داده : (پس پروژه تحلیل ماتریسی چی شد آقای قدرت الهی؟ امیدوارم جدی گرفته باشین.) اجل معلق.حالا با این همه کاری که دارم نشستم وبلاگ آپدیت می کنم. اقل کم کاش یه ذره شعور تو سرم بود اونم بد نبود، همون یه ذرشم ندارم.

   باز با ستاره در گیر شدم. انگار واسم کتاب باز کردن که از همه دنیا به این طفل معصوم گیر بدم. خدا ازم بگذره. چقدر اذیتش می کنم. خب، تقصیر خودش هم هست من که بهش گفته بودم عقل درست و حسابی ندارم واسه چی نرفت پی کارش. این همه آدم عاقل و معقول. خدا آخر و عاقبت ما رو بخیر کنه.

  دیگه واقعا مغزم کار نمی کنه. دارم کم کم خل میشم. خل که بودم دیوونه می شم. لطفاً واسم دعا کنین. ماه رمضونه دعا زود مستجاب می شه. 
 
  ضمناً، بالاخره موفق شدم وبلاگم رو توی
کانون ویلاگ نویسها ثبتش کنم.(تخم دو زرده کردم.)

                                       

           گــــر می نخوری طعنه مزن مستانرا             بنیـاد مکن تو حیـله و دستانــــــــــــرا 

           تو غره بدان مشو که می می نخوری             صد لقمه خوری که می غلامست آنرا

 


* * * *

 

                              


اورتا ... اورتا... یافتم... یافتم.

  
  
یه دفتر نقاشی پیدا کردم. واسه یه بچه اس، توی کوچه اوفتاده بود خیلی با مزه اس عین شکلات
hobby. توی یه صفحه اش ماژیک های رنگی نوشته :

 

         مریم دختر خوب من ............................... با ماژیک سبز

         مریم دختر خوب آقا ................................ با ماژیک سبز

         مریم دختر خوب مامان ............................ با ماژیک سیاه

        مریم دختر خوب من ................................. با ماژیک قهوه ای

        مریم دختر خوب فائزه .............................. با ماژیک قرمز

        مریم  مریم مریم ...................................... با ماژیک قهوه ای

 

 

در رابطه با بند پنجم بسیار تحقیق و تفحس بنمودم و یسر انجام به این نتیجه قائل آمدم که فائزه، خانم یکی از همسایه هامان می باشد و احتمالآ با شواهد موجود مادر دختر خوبی بنام مریم می باشد. در این پژوهش در عملیات البته که به نظریات متعددی برخورد کردم از جمله اینکه:

 
1.
     
مریم دختر دم بختی بوده که به اولین خواستگار جواب مثبت داده و شوهراخنیار بنموده و به خانه بخت رجعت فرموده و بدین ترتیب دختر خوب مامان، بابا( آقا) و فائزه( همان مامان) گشته.


2.
     
استنباط دیگری که در این جریانات دستگیر این جناب گشت این بود که مریم بقدری دختر خوبی است که از هیچ رهگذر شناس یا ناشناسی شماره دریافت ننموده به هیچ وجه تاری از موی خویشتن را به نظاره اهل نظر ننهاده ( البته این یکی قریب به واقع تر می باشد خودم تجربه کردم) لاکن بعلت فراوانی کشته مرده های ایشان پاشنه در خانه شان از جا بدر شده  و بدین ترتیب دختر خوب مامان ، بابا( آقا) و فائزه(همان مامان) گشته که بسی جای خوشنودی خرسندی است و باید به آمران به معروف و ناهیان از منکر منطقه ی ما و همچنین بسیج ناحیه، منکرات و یگان ویژه نیروهای انتظامی نیز بعلت این موفقیت  در اجرای شرع مقدس تبریکات گفت.

 

 البته برداشتهای ما از این دفترچه ی پاره وپوره نقاشی یکطرف سیمی به همین جا ختم به خیرنمی شود و از انجا که ما خیلی پدر سوخته حرامزاده می باشم به جوانب منفی این سند معتبر معاصر نیز می پردازیم و برای تنویر اذهان عمومی آبروی پدر در جد صاحب بخت برگشته ی  آنرا می ریزیم بدین ترتیب که:


              

  
با مشاهده صفحات دیگر این دفترچه کذایی متوجه حرفها و کلملت لاتین و بیگانه شدیم که البته خود جای بسی بررسی و ریشه یابی دارد. ولی فعل قبیحی که در اینجا رخ داده این است که یک ضعیفه ی مسلمان که ملت غیرتمند حق تایین تکلیف برایش دارند برداشته با حروف و کلمات اجنبی و نجس . ایدز اسم مادر خود را که به اهل نظر نا محرم هم می باشد نوشته است بدین شکل  
FAEZEH.

 
 
یاذلجلال والاکرام، استغفرالله ربی واتوبه الیه... اینجاست که جا دارد مسلمانان از غم و غصه بمیرند زمین دهان باز کند و خلایق را ببلعد و از آسمان هم باران عذاب نائل کردد. لااله الآالله الملک الحق المبین.... ای مسلمانان استغفار کنید تا عذاب خشم الهی از آسمانها بر ما نازل نگشته....

 
 
ای کاش فاجعه به همین جا ختم می شد و از عذاب عظیم رهایی می یافتیم، ای کاش با دیدن بی موالاتی هایی اینچنین دست از این دفتر نحس کشیده بودم و دیگر به تورق آن نمی پرداختم. افسوس که با ورق زدن و رویت صفحات دیگر در میان انبوه خطوط نا همگون و ناموزون که آشفتگی روح و روان نگارنده را که ممکن است دلایل فجیعی همچون ... و ... و گوش دادن به آهنگهای لوس آنجلسی و یا .... و حتی ممکن است در اثر ... بوده باشد می رساند متوجه نام مایکل گشتیم.

                   

  
خدای را به بزرگی و عظمت یاد می کنم که تا کننون چنین بی ناموسی و فحاشیی در نوع بشر مشاهده ننمودم و نظاره نکردم. آنچنان بود که عرق شرم از پیشانی حقیر می چکید که گویی از آسمان بر سرم باران عذاب فرو می ریخت. بسیار تاملات بنمودم و بدین نتیجه نائل آمدم که چشم بر این کبیره ی  لا ممکن بر بندم و هیچ از آن یاد نکنم تا بشریت از نکبت و نحسی این هتک حرمت در امان بماند و زین رو فرض را بر این گماشتیم که نام مایکلآ بوده که شخصیتی متین در پزشک دهکده است که از شبکه ی جهانی 
vox
پخش می شود ومن او را خیلی دوست می دارم و شبها با یاد او که شوهر هم دارد چشم بر هم می نهم می خوابم. البته این سریال بشکل مطلوبتر و سانسوریته و اسلامی تر وبه زبان شیرین فارسی از شبکه سیما پخش می شود که من خوشم نمی آید ولی برای ملت احتیاط واجب آن است آنرا تماشا بنمایند و من الله التوفیق. 

                  

                           
 

   سلام


     این جمله رو روی یکی از هزاران پارچه ی جلو خونه ی یکی از حاجیه خانوم های یزدی خوندم:
 
           <<  بازگشت عارفانه ی شما را از سرزمین نزول وحی گرامی می داریم...  >>

     یا یه همچی چیزی.با سرعت داشتم می رفتم که اینو دیدم. آخه توی اون شلوغی عارفانه ترسیدم جو عرفانی بگیردم بی خیال درس و دانشگاه کاسه کوزمو جمع کنم با اولین پرواز لوفتانزا برم. اونوقت با بازگشت عارفانه یه کارنامه ی مشروطانه هم دستم می دن مگن برو واسه خودت حال کن.واسه همین به هر زحمتی بود از میون اونهمه ماچ و بوس در رفتم(البته بی نصیب).

     آخی ی ی...چقدرم ناز بودش.اون دختره که داشت با مامانش عارفانه رو بوسی می کرد. هنوز اثرات روبوسی عارفانشون روی صورت هم دیگه مونده. آقا ما نظرمون عوض شد. میریم ! میریم شاید وسط این عارف بازیها یه چیزی هم نصیب ما شد. (ای خدای متکی تا کی بخوابم تکی.) 

     بعد از این عارف بازیها تصمیم گرفتیم برویم یک جای خلوت گیر بیاوریم و بدور از هیاهوی عارفانه ی بندگان مقرب درگاه احدیت کمی هم فیلسوفانه بیاندیشیم. بازم رفتم توی پارک متروک بی آب و علف و البته تاریک همیشگی. وقتی خواستم روی صندلی کثیف همیشگی بشینم(نمی دونم چرا من همیشه بد ترین چیزا رو انتخاب می کنم احتمالا خلم.) متوجه شدم یکی بنده ی عارف خدا لطف فرمودن و با زغال روی صندلی یه چیزی نوشتن که عین جملاتشون رو واستون می نویسم:
 
   <<     نشستن روی این صندلی ممنوع می باشد
               چرا؟
              چون این صندلی کثیف می باشد؟                   >>

     احتمالا نویسنده واسه خودش فکر کرده با نوشتن این جملات ادیبانه اونم با زغال آقای صندلی خجالت می کشن و از این به بعد روزی سه بار دوش می گیرن. یا شاید هم خواسته با این هشدار بشریت را از خاکی شدن نجات بدهد.
 
     به هرجهت ما هم برای تنویر افکار عمومی جهانیان و برای نا کام گذاشتن توطئه های دشمنان اسلام و زدن مشتی بر دهان استکبار جهانی و امریکای بد لوس ننر پیش خودمان فکر کردیم و اعلام کردیم که:

          <<  نشستن روی این صندلی آزاد می باشد
                 چرا؟
                 چون ما بیست و دو میلیون رای به دولت اصلاحات دادیم که آزاد زندگی کنیم. فک کردی الکیه... ؟ اوهوکی... خودم دولت تایین می کنم... خودم توی دهن این دولت می زنم... اَی بابا... باز که شما ها سر و کلّه تون پیدا شد... چی می خواین از جونم... ای خدا.... نریز بهم اونا رو... این دولت رو که نمی گم. اون یکی رو می گم... آره بابا... تو هم اون کاغذ پاره ها رو ول کن. یه کّاره! آره مطمئن باشین. برین... برین رد کارتون....

     آخی رفتن. مزاحما. چی می گفتم....؟ آهان خلاصه به شکل فیلسوفانه ای روی صندلی نشستیم بدین صورت که پاهای مبارکمان را گذاشتیم روی آن قسمتی که ملت ...ان مبارکشان را می گذارند و ...ان مبارکمان را گذاشتیم آن قسمتی که ملت هیچ چیزشان را نمی گذارند. فقط گاهی اوقات که خیلی با هم دیگر پسر خاله دختر خاله می شوند دستشان را می گذارند.


     بدین ترتیب یک روز دیگر از زندگی سراسر پوچی و سیاهی یک بچه فیلسوف فینگیلی به بطالت گذشت. باشد که عاقلان پند گیرند.

                                                               <<  والسلام و علیکم و رحمته الله و برکاته  >>
                                                                آرش الله الآریایی الیزدی      ۲۸/۵/۱۳۸۳


سلام


  باز از این عکس هم خوشم اومدش گذاشتمش اینجا لذتش رو ببرین.ضمنا از وبلاگ the lost ladyدزدیده ام اعتراضی هست آیا...؟ لطف کنید در قسمت نظرات بنویسید .نظراتم خیلی کم شده یه کاریش باید می کردم دیگه...
فردادارم میرم تهران.خواهر زادم از مکه میادش.

همچنان در پی نمره می باشم.حوصله نوشتن هم ندارم.

خدا حافظ همتون