فیلسوف مرده !

در زندگی زخمهائیست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد.... (بوف کور)

فیلسوف مرده !

در زندگی زخمهائیست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد.... (بوف کور)

زندگی نباتی

              

ای ز عشق پاک من همیشه مست
فارغ ار این دل گه پای تو نشست
سنگ بودی کیمیایت شد دلم...

   آخه مگه دل یه آدم چقدره که برای چند نفر حتی دو نفر یکجا جا داشته باشه. حالا اگه این دل بگیره که دیگه از اینی که هست هم کمتر می شه، مثل دل من که همیشه خدا گرفته. انگار هیچ اتفاقی واسش نیفتاده که شادش کنه. اگرهم افتاده حتما بعدش بجرم شادی چندین برابر واسش غصه فرستادن که خدای نکرده از راه همیشگی بیراه نشه.

   خیلی خسته ام، دیگه طاقت دوباره شکستن رو ندارم.انقدر روحم ترک داره که به هر تلنگری آمادس تا از هم بپاشه. حاضرم تا آخر عمر بدون هیچ تغییری مثل یک شاخه پیچک کهنه گوشه حیاط خونه یه پیرزن غرغرو که سالها ساله کسی بهش سر نزده زندگی کنم . بجای خون توی آوند هام شیره سرد و شیرین روان باشه، بدون ترس از دست رفتن شادی و آمدن غصه حتی نمی خوام نگران زمستان و یخ زدن ساقه هام زیر برفهای سفیدش باشم. یا شاید کمتر از این هم کمتر راضی به سکون باشم. سکون سرد و بی روحی که جز آرامش مطلق هیچ چیر دیگه ای نداشته باشه. دیگه منتظر هیچ کلرفیلی نیستم که توی برگهام جون بگیره یا زنبوری که واسم بوی عشق رو از هم نوعی که هرگز ندیدمش و لمسش نکردم بیاره و امید رویش رو بهم نوید بده. اه اه اه نوید چه واژه دل بهم زنی. تا اونجایی که یادمه هر نویدی که بهم رسیده بوی مرگ و هرزگی با خودش به زندگیم آورده. برگها نیمه خشکیدم تقاضای زندگی از خورشید ندارند چرا که من زیر یک شیروانی کهنه و زنگ زده آروم گرفتم تا آفتاب هم نتونه خواب سنگین و سردم رو بهم نزنه.

   با اینهمه زنده موندن، هرچند بی دلیل ،تها کاریه که ازش هیچ راه گریزی ندارم و خدا تنها شاهد وفاداری برعهد عزلی ام.