فیلسوف مرده !

در زندگی زخمهائیست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد.... (بوف کور)

فیلسوف مرده !

در زندگی زخمهائیست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد.... (بوف کور)

سلام به عمّه!... ببخشید به همه.

اِ... ببخشین خوب... اشتباه شد دیگه، بد اخلاقا.

           

 

 

  چقده هوا خوب شده. دانشگامون یه نمایشگاه عکس زده به ایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن بزرگی... اوخ خورد به صورتت وایـــــــــــی... ببخشین!!! خواستم بزرگیش رو نشون بدم. خوب ببخشین... نمی بخشی که نبخش به ....مم، به درک سیا، اصلآ می خوام هفتاد سال تو یکی منو نبخشی...  بچه ننه.

 

 اونو ول کنین ظرفیت نداره.  می گفتم: پریروز بعد از ظهر نیم ساعتی زود رسیدم واسه همین هم تا کلاس شروع می شد باید یه جوری وقت می گذروندم. توی سالن مهندسی ول می چرخیدم که تابلوی نمایشگاه رو دم در سالن اجتماعات مهندسی دیدم بعد از کلّی محاسبات و بکش پس کش با خودم به این نتیجه رسیدم که سر زدن به نمایشگاه عسک حلبچه ممکنه یه ذره(متوجه هستین که فقط یه ذره) مفید تر از ولگردی در سطح دانشگاه و گیریده شدن (یعنی مورد گیر مسئولین انتظامات دانشگاه قرار گرفتن) باشد. بر این اساس خوشتن خویش را بسوی نمایشگاه روان ساختیم تا باشد این چنین باشد.

 

 نملیشگاه تشکیل شده بود از : چندین پارتیشن که حدود 30-40 تا عسک از جانباختگان حادثه بمباران شیمیایی حلبچه روش نصب کرده بودن، یه تلوزین و یه VCD چند دیسکه که فیلم آوارگان حلبی رو نشون می داد. یه گوشه هم یه بنده خدا هایی ور داشته بودن سنگ چین کرده بودن توش هم خاک ریخته بودن روش هم یه شمع روشن کرده بودن دو تا شاخه گل هم گذاشته بودن روی خاکا.(پناه بر خدا، جلل خالق، ما که جیگرمون از اینهمه صحنه سازی کبابی شد. صدام الهی که به حق علی تیکه تیکه شی، الهی مادرت کف خیابون با کاردک جمت کنه، الهی از لای آج لاستیک تریلی درت بیارن، الهی بمیری که نشه با گوشت چرخ کرده فرقت گذاشت، الهی...)

 

 از شوخی گذشته عکس هاش واقعاً تکون دهنده بود، کوچه ها پر بود از جنازه ؛ از زن و مرد، کوچیک و بزرگ، پیرو جوون. صورتای جنازه ها سیاه شده بود. به صورت هر کدوم که بیش از چند لحظه نگاه می کردی حالت بد می شد. یه نسل کسی واقعی. یه خونه سالم و پا بر جا ، ساکنین خونه بدون کوچکترین زخمی ساکت و آروم هر کدوم گوشه ای دراز کشیده بودن.انگار هیچ وقت از این خونه صدایی نمی اومده. توی یه عکس دوتا بچه با صورت های سیاه شده به همراه یه گربه کنار کوچه افتاده بودن.

 

 

 بیش تر طاقت نیاوردم زدم بیرون. هوا هنوزم خوبه. انگار هوای بیرون خبری از هوای داخل نمایشگاه نداره. نمی دونم چی توی این عکس اخری بود که حتی یه لحظه تصویر اون دو تا بچه با گربه هه از جلو چشمم دور نمی شه.( الهی که توی زندون از یبوست بمیری صدام ذلیل مرده.)



ستناره هم حاش خوبه داریم با هم کنار میاییم. 

                 خدافس 

                    

نظرات 3 + ارسال نظر
قاصدک سه‌شنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 10:23 ب.ظ http://636.blogsky.com

سلام آرش جونم
خوفی تو
دعوا داری اون شعر هم مال مشیری بود
به قل خودت خدافس;)
خوش باشی

نوستالوجیک چهارشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 09:28 ق.ظ http://nostalogic.persianblog.com

مطلیت جالب بود..مرسی که سر زدی..با نمایشگاه حال کنید الساعه :دی

دریا پنج‌شنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 11:42 ب.ظ http://morvaridarya.persianblog.com

سلام وبلاگ قشنگ و با حالی داری.موفق باشی.به منم یه سری بزن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد